نيمه يك صد دلاري

احسان هنرمندنيا
E1364H@YAHOO.COM

نيمه يك صد دلاري

براي مدير مدرسه , جلال آل احمد

اون روز هوا شديد پخته بود نوشابه تگرگي و نصفه سر كشيدم و راه افتاديم سمت مدرسه. مهر بود ولي هوا هنوز هم دست وردار نبود.

به اصغر گفتم:((بي خيال شيم))

گفت : (( چي رو ))

با اشاره دستم فهميد كه يعني مدرسه رو.تا خواست دهنشو باز كنه و حرفي بزنه , پريدم وسط حرف نزده اش كه ((زنگ اول كه ورزشه بعدشم كه حسابه و معلمش رفته بزاد , اونم سزارين)).خنديد و گفت : (( اون كه نه , زنش رفته بزاد )) بعد با هم خنديديم.

پرسيد : (( مدير و چي كارش كنيم ))

(( بي خيال مدير الان نشسته داره به سيگارش پك مي زنه يا شايد داره به عكس بچه هاش نيگا مي كنه كه همه رفتن فرنگ ... ))

(( ... كلفتي كنن))

دوباره زديم زير خنده . مدير و ناظم البته اكثرا در عالم ديگري بودند و متوجه حضور ما نمي شدند تنها كسي كه ما رو خوب مي شناخت باباي مدرسه بود , آخه هميشه نفر آخر كه زنگ خورده بود مي رفتيم مدرسه و بعد هم كلي ازش خريد مي كرديم , اي با ما خوب بود.آخرش دل و زديم به دريا و گفتيم امروز نمي ريم مدرسه. بعد با خودم فكر كردم كه حالا اگه مدرسه نريم چه غلطي داريم بكنيم . مي دونم كه اصغر هم داشت به همين فكر مي كرد. آخه كوچه هاي ايران وقت ظهر بوي مرگ مي دن ! محله تقريبا طاعون زده مي شه .

بي هدف با اصغر راه مي رفتيم . مي دويديم و بعد كليه هامون و كه درد گرفته بود و مي گرفتيم , دوباره از نو . آدم كه كار نداشته باشه مي شه عين ما . گفتيم بزنيم به شهر. از محله خاكي خودمون كه گذشتيم , رسيديم سر خيابون . اونجا هم قبرستون بود .

يهو يه ماشين كلاس بالا جلوي پامون نيگه داشت , شيشه ماشينه خودش مي اومد پايين. يه زن جوون و خوشگل و كلي هم سرخاب و سفيداب كرده كه روي چشماش عينك آفتابي هم بود و نمي ذاشت ما رنگ چشا شو ببينيم , صدامون كرد. جلوتر رفتيم.

پرسيد : (( حاضرين در ازاي پول , واسم كاري كنين؟))

من و اصغر بدمون نمي اومد پول در بياريم , تازه از علافي هم راحت مي شديم. اما ترسيديم كه كلكي نباشه آخرش پرسيديم : (( چه كاري هس ؟))

-زدن چمناي خونم...

خيالمون راحت شد , اين كار و بارها تابستون انجام داده بوديم , با ماشين چمن زني وقت زيادي نمي برد. با اجازه اون خانوم جوون سوار شديم عقب . به سرعت از خيابونا گذشتيم و رسيديم به يه محله خيلي شيك. چشامونم با پارچه نبستن , خيالمون راحت بود. ماشينايي كه مي ديدم عمرا ديده باشين. در خونه هم خود به خود وا شد , ما هم رفتيم تو و به دستور خانوم پياده شديم.

ما رو برد به آشپز خونه و غذاي مفصلي بهمون داد. بعدش گفت كه بريم يه كم استراحت كنيم تا موقع كار. هر كدوممون و فرستاد به يه اتاق.از توي پنجره كه نيگا كردم , ديدم چمناشون كه زده شده پس ديگه چرا دوباره مي خواستن كوتاهشون كنن ؟

چند دقيقه گذشت...

يه مرد پيري اومد و گفت كه خانوم ما رو احضار كردن. اصغر هم اومد , دو تايي ما رو برد به اتاقش . اتاق خواب بود كه البته كه ميز كوچيكي هم بود كه زن جوون داشت توش خودش و بزك مي كرد. شرم اجازه نداد بيشتر نيگا كنم. لباسش و عوض كرده بود و يه بولوز نارنجي تنگ تنش بود. از اونجا كه پا شد از ما خواست تا روي صندلي بشينيم. خودش رفت طرف كمدش و يه جعبه در آورد , طرف ما گرفتش و گفت كه بازش كنيم و ما هم خب بازش كرديم به دستورش همه ي طلاها و نقره ها و هر چي كه توش بود و پولش از دو برابر حقوق تمام عمر باباي من و اصغر و مدير و ناظم و باباي مدرسه و كل بچه هاي مدرسه بيشتر مي شد و دس زديم . همه رو روي رختخواب پهن كرديم , بعدش همون پيرمرده چايي آورد . ما هم خورديم عجب طعمي داشت اي كاش مي شد از اين واسه نگين , خواهرم , هم مي بردم , آخه اون چايي خارجي خيلي دوس داره. آخرشم نفري يه اسكناس هم بعنوان پاداش بهمون داد كه خارجي نوشته بود روش , هر چي بود از پول ايراني بيشتر ارزش داشت . اما چرا ؟ ما كه كاري نكرده بوديم. خانوم از ما خواست تا هر كدوم يه مشت به صورتش بزنيم. داشتيم ديوونه مي شديم اما خب نمي شد از پول چشم پوشيد , بالاخره نفري يه مشت آروم به صورتش زديم. زن جوون عصباني شد و از اصغر خواست تا يه مشت محكم بزنه به صورتش . اصغر هم خدايش نامردي نكرد و خوب مشتي زد , زنه رو تخت خواب ولو شد. ما ترسيديم , خواستيم فرار كنيم كه سرمون گيج رفت و ديگه هيچي هم نفهميديم.

چشامو كه وا كردم ديدم همون زن جوون خب , البته پوشيده تر , به يه مرده چسبيده بود كه حتما شوهرش بود . كنارشون هم همون پير مرده وايساده بود. زنه داشت به مرده چيزايي مي گفت كه اولش نا مفهوم بود ولي كم كم بهتر شد و مي شد شنيد.

((آره , خودشونن. اومدن اينجا اول منو كتك زدن بعد حتي اون دويست دلاري كه ديشب بهم دادي رو دزديدن و گذاشتن تو جيبشون ولي تا خواستن برن سر جواهرا , كامران خان سر رسيده و با چوب بي هوششون كرده . حتما طلاهاي هفته پيش رو هم همينا دزديدن بعد تو به من تهمت زدي))

اينو كه گفت از اتاق زد بيرون . پشت بندش هم مرده نگاهي به من و اصغر كه هنوز گيج بود انداخت پر از غضب و رفت و ما مونديم و كامران خان. اومد طرف من و گفت تا پول و بهش پس بدم منم دس كردم تو جيبم و بهش پس دادم , بعد به اصغر گفت ولي اصغر گفت كه پول پيش اون نيست. پيرمرد باور نكرد و تمام لباسامونو گشت. هيچي پيدا نكرد با خودش غرغري كرد كه حتما جايي افتاده . تا سرشو برد پايين كه ببينه پول زير تخت خوابه يا نه , من و اصغر جهشي زديم و تا مي تونستيم دويديم.وقتي از نفس افتاديم , بازهم كليه هامون و گرفتيم. نمي دونم چقدر دويديم ولي اونقدر بود كه ديگه كسي نتونه به ما برسه. بعد اصغر دست كرد و صد دلاري شو در آورد , نصفش كرد و داد دست من.

گفت: ((نمي شه خرجش كرد , درد سر داره , يادگاريه ديگه ! ))

بعد تصميم گرفتيم بريم مدرسه , ولي ساعت چيز ديگه اي مي گفت يعني كتك.

قزوين- خرداد 1382
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30615< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي